خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.

گرافیکی ، ساده ، دو ستونه

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

خدا ,پسرک ,رفت ,، ,فروشگاه ,صدای ,خوشحالش و ,چشم‌های خوشحالش ,با چشم‌های ,پسرک با ,و با

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ردیاب ، ردیاب خودرو ، ردیاب ماهواره ای ، ردیاب ماشین آدینا سازه نور قرآن رسام محمد حسین آشوری ♡دین درآیینه دیدار♡ تبریز دکل شورای دانش آموزی دبستان مدرس چتربازان یک اصطلاح قدیمی برای چترشدن ما